درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من و تو و آدرس nilajoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 101
بازدید کل : 26893
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

http://tehranloos.zzl.org/mohsen-afshani-1391.zip
من و تو
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : nila       

دختری بود نابینا
باشی

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
وفقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
«
اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا راببینم
 
آن  گاه عروس تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آنروزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینابدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیانو پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده بهدیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
«
بیا و با من عروسی کن
ببینکه سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و بهزمزمه با خود گفت :
«
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلدادهاش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با اونیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
ودر حالی که از او دور می شد گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:34 ::  نويسنده : nila       

 سلام!!!سلام!!!سلام 

امیدوارم حال همه دوستای گلم خوب باشه.......میخواستم ازتون خواهش کنم وقتی مطالبو خوندید نظر بزارید آخه نظراتون برام خیلی مهمه...توی نظر سنجیم شرکت کنید

در ضمن عید همگی پیشاپیش مبارررررکک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:32 ::  نويسنده : nila       

 و حدس می زنم شبی مرا جواب میكنی

و قصر كوچك دل مرا خراب میكنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر كرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب میكنی
من از كنار پنجره تو را نگاه میكنم
و تو به نامدیگری مرا خطاب می كنی
چه ساده در ازای یك نگاه پك و ماندنی
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میكنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو كمتر از غریبه ای مرا حساب میكنی
و كاش گفته بودی از همان نگاه اولت
كه بعد من دوباره دوست انتخاب می كنی


یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:30 ::  نويسنده : nila       

 
این روزا عادت همه رفتنو دل شکستنه
درد تمام عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا مشق بچه هایه صفحه آشفتگیه
گردای روی آینه فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه کم کبوتر شدنه
این روزا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلای پاک رو بردنه
بعدش اونو گرفتنو به دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهونشون از هم خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفائیه
جرم تمومشون فقط لذت آشنائیه
این روزا چشمای همه غرق نیاز و شبنمه
رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه
این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:29 ::  نويسنده : nila       

 بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب


یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : nila       
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
 

آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی
فدای مهربونیات چه مكنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت
حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه
ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم كمه
دیشب دلم گرفته بود رفتم كنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون
فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی كشیدم
حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم
رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی
نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت
برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت
به خاطرت مونده یكی همیشه چشم به راهته
یه قلب تنها و كبود هلاك یه نگاهته
من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا كه داره دوستت میمیره
روزات بلنده یا كوتاه دوست شدی اونجا با كسی
بیشتر از این من و نذار تو غصه و دلواپسی
یه وقت من و گم نكنی تو دود اون شهر غریب
یه سرزمین غربته با صد نیرنگ و فریب
فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نكنه
غم غریبی عزیزم زرد و شكستت نكنه
چادر شب لطیف تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل نشكنی
اگه واست زحمتی نیست بر سر عهد مون بمون
منم تو رو سپردم دست خدای مهربون
راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم
از وقتی رفتی آسمونمون پر كبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره
غصه نخور تا تو بیای حال منم این جوریه
سرفه های مكررم مال هوای دوریه
گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه كه بار اوله میره مدرسه
تو از خودت برام بگو بدون من خوش میگذره ؟
دلت می خواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره
از وقتی رفتی تو چشام فقط شده كاسه خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون
یادت می آد گریه هامو ریختم كنار پنجره
داد كشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره
یادت میآد خندیدی و گفتی حالا بذار برم
تو رفتی و من تا حالا كنار در منتظرم
امروز دیدم دیگه داری من رو فراموش می كنی
فانوس آرزوهامونو داری خاموش میكنی
گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این كه من خوب می دونم جواب نامه با خداست
عكسای نازنین تو با چند تا گل كنارمه
یه بغض كهنه چند روزه دائم در انتظارمه
تنها دلیل زندگی با یه غمی دوست دارم
داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی می آرم
وقتی تو نیستی چه كنم با این دل بهونه گیر
مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هیچ وقت نگیر
حرف منو به دل نگیر همش مال غریبیه
تو رفتی و من غریب شدم چه دنیای عجیبیه
زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه
تحملی كه تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا ماله منی تا همیشه
دلم واست شور می زنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار
فكر نكنی از راه دور دارم سفارش میكنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میكنم
اگه بخوام برات بگم شاید بشه صد تا كتاب
كه هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب
می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات كنن
نورشونو بدرقه پاكی خنده هات كنن
یه شب تو پاییز كه غمت سر به سر دل می ذاره 

این آدمی که میبینی همون كسی كه بیشتر از همه دوست دار 



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:24 ::  نويسنده : nila       

 

آخر یه روز دق میكنم فقط به خاطر تو
دنیا رو عاشق میكنم فقط به خاطر تو
شب به بیابون می زنم فقط به خاطر تو
رو دست مجنون می زنم فقط به خاطر تو
تو نمی خوای بیای پیشم فقط به خاطر من
من ولی سرزنش می شم فقط به خاطر تو
عشق تو پنهون میكنی فقط به خاطر من
من دلم و خون می كنم فقط به خاطر تو
از دور تماشا میكنی فقط به خاطر من
من دل و رسوا میكنم فقط به خاطر تو
از خوبیات كم میكنی فقط به خاطر من
رشته رو محكم می كنم فقط به خاطر تو
تو خودت رو گم میكنی فقط به خاطر من
من خودم رو گم میكنم فقط به خاطر تو
شعله رو خاموش میكنی فقط به خاطر من
شب رو فراموش میكنم فقط به خاطر تو
تو خنده هات غم میزنی فقط به خاطر من
دنیا رو بر هم میزنم فقط به خاطر تو
یه روز می شم بی آبرو فقط به خاطر تو
قربونی یه جست و جو فقط به خاطر تو
تو ام یه روز می ری سفر فقط به خاطر من
خیره می شن چشام به در فقط به خاطر تو
به من تو میگی دیوونه فقط به خاطر من
جملت به یادم می مونه فقط به خاطر تو
تو من و بیرون میكنی فقط به خاطر من
قلبم رو ویرون میكنم فقط به خاطر تو
میگی از سنگ دلت فقط به خاطر من
یه عمره كه تنگه دلم فقط به خاطر تو
تو گفتی عاشقی بسه فقط به خاطر من
دنیا واسم یه قفسه فقط به خاطر تو
می ری سراغ زندگیت فقط به خاطر من
من می سوزم تو تشنگیت فقط به خاطر تو
تو میگی عشق یه عادته فقط به خاطر من
دلم پر شكایته فقط به خاطر تو
میگیری از من فاصله فقط به خاطر من
دست میكشن از هر گله فقط به خاطر تو
تومیگی از اینجا برو فقط به خاطر من
رفتم به احترام تو فقط به خاطر تو
رد میشی از مقابلم فقط به خاطر من
مونده سر قرار دلم فقط به خاطر تو
ناز میكنی برای من قفط به خاطر من
من میشینم به پای تو فقط به خاطر تو



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:22 ::  نويسنده : nila       

 دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دار

د


یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : nila       

تنها فقط 16 سال داشت پسری با موهای قهوه ای کوتاه با اندامی ورزشکاری هیچ وقت فکر نمی کرد روزی برسه که بخواد.... تازه یک هفته بود که با دختری که توی اتوبوس بود آشنا شده بود پسرک که انگار سالهاست که دختر را می شناخت. روزها از پی یکدیگر می گذشتن و عشق پرشور انها هنوز ادامه داشت 2 سال از آشنایی آنها می گذشت که پدر دخترک از رابطه دخترش با پسری مطلع شد. قلب پدر شکست ولی چه کاری باید می کرد؟ مردم پسری را کنار پارک پیدا کردن که غرق در خون بود ولی هنوز جانی در بدن داشت پسر را به بیمارستان رساندند بعد از 2 هفته پسرک به هوش آمد. پلیس که منتظر بود پسرک به هوش بیاید از او سوال کرد که چه کسی یا کسانی او را زدند ولی پسرک حرفی نزد چون نمی خواست که پدر دخترک رو بگیرند و قلب دخترک بشکند. از بیمارستان که مرخص شد به خانه رفت و منتظر فردا شد. چون دخترک رو خیلی وقت بود ندیده بود. فردا آمد ولی دخترک نیامد پسرک یک ساعتی را در ایستگاه منتظر شد ولی دخترک نیامد، فردا و فردا ولی خبری از دخترک نبود. به خانه دخترک رفت ولی آنها دیگر آنجا نبودن پسرک نا امیدانه به گوشی دخترک زنگ زد ولی خاموش بود. پسرک با قلبی شکسته به سمت خانه برگذشت ولی غمی بزرگ در وجود داشت که حتی بهترین دوستان او هم متوجه نبودن. سه سال از رفتن دخترک می گذشت ولی پسرک هنوز دلباخته دختر بود. روزی به ملاقات دوستش در بیمارستان می رود که نیاز به قلب داشت پسرک از غم دوستش به نماز خانه ی بیمارستان می رود و مشغول دعا می شود، تا اینکه صدای ناله ای به گوشش می خورد مردی تنها را می بیند که گوشه ای زانو زده و با صدای بلند برای دخترش دعا می کند، پسرک متوجه صدایی آشنا می شود، بله این همان صدایی بود که او را تهدید کرد که دیگر نزدیک دخترش نرود وگرنه کشته می شود. مرد از خدا می خواست که جان دختر خود را نجات دهد از خدا می خواست تا کلیه سالم برای دخترش پیدا شود، پسرک که متوجه شد دختر به کلیه احتیاج دارد و اگر کلیه ای به دخترک نرسد باعث مرگش می شود انگار که تمام غم های عالم را به او داده باشند آهسته آهسته گریه کرد تا اینکه خسته، خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد به خونه برگشت و قضیه دخترک را با مادر و پدرش درمیان گذاشت و خواست که اجازه دهند که یکی از کلیه هایش را به دخترک دهد. پدر با غرور به پسرش نگاه می کند و اجازه می دهد ولی عشق مادر به فرزند اجازه نمی دهد. پسرک با تمام وجود از مادر می خواهد که اجازه دهد وگرنه با مرگ دخترک پسرک هم می میرد. پزشک به سمت اتاق دخترک می رود و می گوید کسی پیدا شده که حاضر هست یکی از کلیه هایش رو به دخترک بدهد. پدر دخترک هر چه تلاش می کند موفق نمی شود کسی که می خواهد کلیه خود را به دخترش بدهد را پیدا کند. روز عمل پزشکان کلیه پسرک رو به دخترک پیوند میزنن وقتی پزشکان می خواهند به پسرک خون تزریق کنند به اشتباه خون دیگری به پسرک تزریق میکنن که باعث مرگ پسرک می شود. پدر و مادر پسرک تمام اعضای پسرک رو می بخشند قلب پسرک رو به دوستش می دهند و قرنیه چشمش رو به دختر 9 ساله ای می دهند ... دخترک وقتی به هوش می آید پدر و مادر خود را می بیند که منتظر به هوش آمدن دخترشان هستند. 2 روز از به هوش آمدن دخترک می گذرد و دختر از مادر خود سوال می کند که چه کسی کلیه را به او هدیه داده است؟ ولی چشمان مادرش پر از اشک می شود! دخترک با نگرانی از پدر می خواهد؟ ولی پدر جرات سر بلند کردن ندارد! دختر که نگران می شود با التماس از پدر و مادر خود می خواهد که اگر چیزی هست به دخترک بگویند. پدر با شرمساری می گویید یادت هست 3 سال پیش پسری بود که می گفت عاشقت هست و من به تو گفتم که او تو را ترک کرده و سراغ دختری دیگر رفته؟ دخترک که متوجه شده بود با گریه گفت: اون عاشقم بود و هیچوقت من رو ترک نکرد درسته؟ پدر به آرامی گفت: بله. دخترک با ناله ای چهره پسرک رو تجسم کرد و از پدرش پرسید می تونم پسرک رو ببینم؟ پدر به صورت دخترش نگاه کرد ولی نمی تونست به دخترک بگوید. مادر به دخترش گفت وقتی مرخص شدی به دیدنش می رویم. وقتی دخترک از بیمارستان مرخص می شود از پدرش میخواهد که به دیدن پسرک بروند. پدر به مادر دخترک نگاه می کند و قضیه مرگ پسرک رو به دخترک می گویند. دخترک که آرام گریه می کرد از پدرش می خواهد که به سر مزار پسرک بروند. وقتی بر سرمزار پسرک میرسند دخترک به آرامی با پسرک درد دل می کند. 3 ماه بعد دخترک به خاطره مرگ بسرک از دنیا میرود. 
 



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:5 ::  نويسنده : nila       

قوانین مورفی
 
*وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!
 
*اگه سال تا سال یه قرون تو جیبت نباشه مامان و بابات نمی فهمند، کافی یه نخ سیگار تو جیبت باشه همه میفهمن!
 
*موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دقیقه میشینی چش تو چش تلویزیون هیچ اتفاقی نمی افته، یه دقیقه میری دستشویی، میای میبینی بازی 2-2 تموم شده!
 
*هرچقدر هم دلیل منطقی واسه خرید یه چیز داشته باشی، همیشه یکی اون نزدیکی ها هست که بگه سرت کلاه گذاشتن عجیب!
 
*وقتی پیاده باشی تاکسی گیرت نمی آد، اما وقتی با ماشین باشی و دنبال مسافر واسه سوار كردن بگردي حتي يك نفر هم كنار خيابون منتظر تاكسي نيست.
 
*هروقت گرسنه میای خونه، اون شب اتفاقی غذا ندارین. اما یه شب که بیرون غذا می خوری وقتی میای خونه می بینی غذای مورد علاقت رو درست کردن.
 
*تو یه ظرف آجیل اولین چیزی که می خوری یه بادوم تلخه.
 
*موقع درس خوندن پرزهای موکت هم واسه آدم جذاب می شه. دوست داری ساعت ها بشینی بهشون نگاه کنی.
 
*سر جلسه به دوستت که هیچی نخونده کل سوال ها رو برسونی و برگه هاتون با هم مو نزنه، نمره اون بیشتر می شه. این از قوانین ثابت مورفی هستش، شک نکن!
 
*اگه یک بار سر کلاس نری و استاد بگه جلسه بعد امتحانه، هیشکی بهت خبر نمیده! اما امان از اون روزی که یکی از اساتید حذف کنه، شونصد نفر یادت می افتن و بابای گوشیت رو در میارن از بس مسیج میدن که فلانی، استاد گفت حذفی!
 
*برای موفق شدن تنها یک راه وجود دارد، اما برای شکست خوردن راه های زیاد.
 
*اگه یه ماشین صفر بخری، هرچقدر هم مواظبش باشی و سعی کنی جای مطمئنی پارکش کنی، بازم خط روش می افته، ولی ماشین کهنه داغونت رو بزار وسط اتوبان کرج، شب بیا سالم برش دار.
 
*یه وقت هایی که خیلی عجله داری اگه لاستیک هواپیما هم زیر ماشین انداخته باشی، میای می بینی 2تاش پنچره!
 
*دقیقا همون روزی که 5 دقیقه دیرتر بیدار شدی تمام وسایلت مفقود میشن!
 
*دقیقا وقتی جفت دستات تا آرنج گریسی یا گلی هستش، چشمت خارش می گیره!
 
*اگر یک تاریخ برای شما خیلی مهمه، 10 روز قبل از اون یادتونه و دقیقا همون روز یادتون میره. 355 روز بعدش هم دارید حرص از یادرفتنش رو می خورید. این قضیه فقط تا وقتی که اون تاریخ مهمه ادامه داره و بعدش برعکس میشه.
 
*اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
نظر يادتون نره دوست جونيام
قوانین مورفی
 
*وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!
 
*اگه سال تا سال یه قرون تو جیبت نباشه مامان و بابات نمی فهمند، کافی یه نخ سیگار تو جیبت باشه همه میفهمن!
 
*موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دقیقه میشینی چش تو چش تلویزیون هیچ اتفاقی نمی افته، یه دقیقه میری دستشویی، میای میبینی بازی 2-2 تموم شده!
 
*هرچقدر هم دلیل منطقی واسه خرید یه چیز داشته باشی، همیشه یکی اون نزدیکی ها هست که بگه سرت کلاه گذاشتن عجیب!
 
*وقتی پیاده باشی تاکسی گیرت نمی آد، اما وقتی با ماشین باشی و دنبال مسافر واسه سوار كردن بگردي حتي يك نفر هم كنار خيابون منتظر تاكسي نيست.
 
*هروقت گرسنه میای خونه، اون شب اتفاقی غذا ندارین. اما یه شب که بیرون غذا می خوری وقتی میای خونه می بینی غذای مورد علاقت رو درست کردن.
 
*تو یه ظرف آجیل اولین چیزی که می خوری یه بادوم تلخه.
 
*موقع درس خوندن پرزهای موکت هم واسه آدم جذاب می شه. دوست داری ساعت ها بشینی بهشون نگاه کنی.
 
*سر جلسه به دوستت که هیچی نخونده کل سوال ها رو برسونی و برگه هاتون با هم مو نزنه، نمره اون بیشتر می شه. این از قوانین ثابت مورفی هستش، شک نکن!
 
*اگه یک بار سر کلاس نری و استاد بگه جلسه بعد امتحانه، هیشکی بهت خبر نمیده! اما امان از اون روزی که یکی از اساتید حذف کنه، شونصد نفر یادت می افتن و بابای گوشیت رو در میارن از بس مسیج میدن که فلانی، استاد گفت حذفی!
 
*برای موفق شدن تنها یک راه وجود دارد، اما برای شکست خوردن راه های زیاد.
 
*اگه یه ماشین صفر بخری، هرچقدر هم مواظبش باشی و سعی کنی جای مطمئنی پارکش کنی، بازم خط روش می افته، ولی ماشین کهنه داغونت رو بزار وسط اتوبان کرج، شب بیا سالم برش دار.
 
*یه وقت هایی که خیلی عجله داری اگه لاستیک هواپیما هم زیر ماشین انداخته باشی، میای می بینی 2تاش پنچره!
 
*دقیقا همون روزی که 5 دقیقه دیرتر بیدار شدی تمام وسایلت مفقود میشن!
 
*دقیقا وقتی جفت دستات تا آرنج گریسی یا گلی هستش، چشمت خارش می گیره!
 
*اگر یک تاریخ برای شما خیلی مهمه، 10 روز قبل از اون یادتونه و دقیقا همون روز یادتون میره. 355 روز بعدش هم دارید حرص از یادرفتنش رو می خورید. این قضیه فقط تا وقتی که اون تاریخ مهمه ادامه داره و بعدش برعکس میشه.
 
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
نظر يادتون نره دوست جونيام



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 20:59 ::  نويسنده : nila       

این روزها......

هر نفس..

درد است که میکشم!!!

در نبودت

ای کاش یا بودی...

یا اصلا نبودی!!!

این که هستی و

کنارم نیستی

دیوونم میکنه....

بفهم بی انصاف!!!